واقعیت درون آدمی جان میگیرد. در واقع واقعیت زادهی زاویهی دید آدمی به حقیقتی است که نمیدانم چقدر به دست آمدنی است.
.
نمیدانم چند سال است که برای دنیا شاخ و شانه کشیدهام و سر جنگ داشتهام اما حالا دلم میخواهد رامش شوم و رامم باشد. دلم میخواهد همانطور که هست بپذیرمش، عاشقش باشم، معشوقم باشد. دلم می خواهد بقیهاش را به عیش و نوش بگذرانیم و خوش باشیم. دلم میخواهد آرام بلغزم در آغوشش تا گرم باشم. دلم میخواهد این راه بسته را باز کنم و هر چه هست ببخشم که در خوابی غریب دیدهام این معشوق سرکش به وقتش دهش و چوانمردی میداند. دانستم من خود حجاب خودم. من یاد نگرفتهام زبانم را به نرمی بچرخانم برای این جان خسته، جانهای خسته.
این روزها نرمی و جاری بودن در هستی را مشق میکنم. با تن و جان عزیز خودم تمرین میکنم و میدانم این مشق که میکنم را مدیون همین هستیام و میدانم برای هر کس مسیریست برای پیمودن. مسیری که من میسازمش. و در این مسیر به قدر وسع در هستی غوطه ور خواهم بود و خودم را خواهم شناخت. در حد توان ظرف وحودم را بزرگ میکنم؛ مادری میکنم برای خودم.
دلم ,جان ,میخواهد ,میکنم ,هست ,مشق ,دلم میخواهد ,از کجا ,است که ,را به ,باشد دلم
درباره این سایت