محل تبلیغات شما

کلمات در سرم سرگردانند. تو انگار کن انفجاری مهیب یا طوفانی سهمناک. باد می‌وزد در سرم. کلمات سرگردانند؛ بی آشیانه‌ای در سرتاسر این استوانه‌ای که تن می‌ناممش. بی خاکی که بر سرم بریزم. زبانم را کسی بریده م خون می‌آید؛ و خونش بند نمی‌آید. خونش از جنس بند است. به بند کشیده‌اند مرا. به بند کشیده‌ام خودم را. گلویم بوی خون و خاک و کلمه می‌دهد. کلمات در تنم سرگردان شده‌اند. باد می‌وزد در دلم. کسی دوستم دارد آنجا. کسانی دوستم دارند. کسانی را دوست دارم. آشیانی نیست اما. آرام دلی نیست. آرام نیستم. هیاهوی جمیعتی کلان به حرف و کلامی باز است که در تنم مثل باد می‌پیچد اما من هیچ نمی‌فهمم چه می‌گوید. خانه‌ی مغز خالی و خانه‌ی دل سرگردان است. جمعیتی رو به احتضار بلاتکلیف ایستاده‌اند. برخی زمزمه‌گر نگاهم می‌کنند. برخی با گوش‌ها و چشم‌های بسته فریاد می‌کشند. بعضی راه می‌روند با خودشان حرف می‌زنند. حتی کسانی مشغول خرید و فروشند. و کسی هست درست شبیه من، ایستاده وسط میدانی شلوغ و پر‌همهمه و در سکوت نگاهم می‌کند. به قول مرد غریبه چشم‌هایش گیراست. از نگاهش هیچ نمی‌فهمم. کلمات توی رگ و پی‌ام می‌پیچند. من در خودم و به خودم می‌پیچم. زمان و مکان را گم می‌کنم. من گم شده‌ام. کیستی و چیستی‌ام را یادم نیست. انگار کن من در سرم سرگردانم. سرم آنقدر بزرگ شده که تمام دنیا را می‌چرخاند درون خودش. در تما‌م شهر باد می‌آید. باد تمامان را باید ببرد با خود اما نمی‌برد. صدای باد با هیاهو در هم می‌آمیزد. صدا؛ راست می‌گفت. تنها صداست که می‌ماند.

خشم این احساس عزیز

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

کلمه ما را به زندگی دوخته است. بی کلمه آدم نبود.

باد ,سرم ,بند ,کلمات ,کسی ,کلمه ,در سرم ,باد می‌وزد ,می‌وزد در ,من در ,در تنم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها