محل تبلیغات شما



٭

سخت عصبانی هستم. تجربه‌ی خشم بارها و بارها پشت غم، عذاب وجدان و احساساتی از این جنس پنهان می‌شود و به جایش خشم در وجودم ته نشین می‌شود. حتی گاهی ترس از دست دادن روی همه‌ی اینها را می‌گیرد. خشم تا این لحظه پیچیده‌ترین و دشوارترینِ احساسات من است. به خصوص اگر خشم را در مورد مادرم تجربه کنم بسیار پیچیده و دشوار است و من از مادرم به شدت خشمگینم.

٭

خشم بسیار نجات دهنده هم هست. این چند روز خشم از من دفاع کرد و نگذاشت دیگری به وجودم آسیب برساند. با خشم سپری ساختم و جلوی صورتم گرفتم. بسیار نجات بخش بود.

٭

خشم را اگر تجربه نکنی یا برایش کاری نکنی به نفرت تبدیل می‌شود . نفرت پایدار و ویرانگر است اما خشم نه.


ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی


کلمات در سرم سرگردانند. تو انگار کن انفجاری مهیب یا طوفانی سهمناک. باد می‌وزد در سرم. کلمات سرگردانند؛ بی آشیانه‌ای در سرتاسر این استوانه‌ای که تن می‌ناممش. بی خاکی که بر سرم بریزم. زبانم را کسی بریده م خون می‌آید؛ و خونش بند نمی‌آید. خونش از جنس بند است. به بند کشیده‌اند مرا. به بند کشیده‌ام خودم را. گلویم بوی خون و خاک و کلمه می‌دهد. کلمات در تنم سرگردان شده‌اند. باد می‌وزد در دلم. کسی دوستم دارد آنجا. کسانی دوستم دارند. کسانی را دوست دارم. آشیانی نیست اما. آرام دلی نیست. آرام نیستم. هیاهوی جمیعتی کلان به حرف و کلامی باز است که در تنم مثل باد می‌پیچد اما من هیچ نمی‌فهمم چه می‌گوید. خانه‌ی مغز خالی و خانه‌ی دل سرگردان است. جمعیتی رو به احتضار بلاتکلیف ایستاده‌اند. برخی زمزمه‌گر نگاهم می‌کنند. برخی با گوش‌ها و چشم‌های بسته فریاد می‌کشند. بعضی راه می‌روند با خودشان حرف می‌زنند. حتی کسانی مشغول خرید و فروشند. و کسی هست درست شبیه من، ایستاده وسط میدانی شلوغ و پر‌همهمه و در سکوت نگاهم می‌کند. به قول مرد غریبه چشم‌هایش گیراست. از نگاهش هیچ نمی‌فهمم. کلمات توی رگ و پی‌ام می‌پیچند. من در خودم و به خودم می‌پیچم. زمان و مکان را گم می‌کنم. من گم شده‌ام. کیستی و چیستی‌ام را یادم نیست. انگار کن من در سرم سرگردانم. سرم آنقدر بزرگ شده که تمام دنیا را می‌چرخاند درون خودش. در تما‌م شهر باد می‌آید. باد تمامان را باید ببرد با خود اما نمی‌برد. صدای باد با هیاهو در هم می‌آمیزد. صدا؛ راست می‌گفت. تنها صداست که می‌ماند.


همه تن و جونم درد می‌کنه. دردش امانم رو بریده. دلم می‌خواد از زیر یوقش بیام بیرون. دلم می‌خواد گهشو بپاشم به دنیا و خودم راحت شم. اما کاش راحت شدنی در کار بود. می‌دونم این گهی که به زندگیم زده شده رو هیچ کاری نمیشه کرد. باید قورتش داد و بعد هضمش کرد تا به چرخه‌ی طبیعیش برگرده. می‌فهمم که اگر کسی بتونه درستش کنه منم. منم که باید بهش غلبه کنم، قربانی نباشم. اما من ترسیده‌ام. از یه جایی از وجودم ترسیدم که پیداش نمی‌کنم. یه دختر بچه‌ی کوچیک که سخت ترسیده، یه جایی تو تنم پنهان شده اما من پیداش نمی‌کنم تا پناهش بشم و کمکش کنم. وقتایی که کسی اذیتم کنه پیداش می‌شه، با صدای لرزون و ترسون جواب طرف رو میده و بعد که خوب آزار دید، دوباره می‌ره و گم و گور میشه. کاش بیاد تا بغلش کنم، نازش کنم، مراقبش باشم. کاش از پسش بر بیام. کاش بدونه دوسش دارم.


واقعیت درون آدمی جان می‌گیرد. در واقع واقعیت زاده‌ی زاویه‌ی دید آدمی به حقیقتی است که نمی‌دانم چقدر به دست آمدنی است.

.

نمی‌دانم چند سال است که برای دنیا شاخ و شانه کشیده‌ام و سر جنگ داشته‌ام اما حالا دلم می‌خواهد رامش شوم و رامم باشد. دلم می‌خواهد همانطور که هست بپذیرمش، عاشقش باشم، معشوقم باشد. دلم می خواهد بقیه‌اش را به عیش و نوش بگذرانیم و خوش باشیم. دلم می‌خواهد آرام بلغزم در آغوشش تا گرم باشم. دلم می‌خواهد این راه بسته را باز کنم و هر چه هست ببخشم که در خوابی غریب دیده‌ام این معشوق سرکش به وقتش دهش و چوانمردی می‌داند. دانستم من خود حجاب خودم. من یاد نگرفته‌ام زبانم را به نرمی بچرخانم برای این جان خسته، جان‌های خسته.

این روزها نرمی و جاری بودن در هستی را مشق می‌کنم. با تن و جان عزیز خودم تمرین می‌کنم و می‌دانم این مشق که می‌کنم را مدیون همین هستی‌ام و می‌دانم برای هر کس مسیریست برای پیمودن. مسیری که من می‌سازمش. و در این مسیر به قدر وسع در هستی غوطه ور خواهم بود و خودم را خواهم شناخت. در حد توان ظرف وحودم را بزرگ می‌کنم؛ مادری می‌کنم برای خودم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گام های تاریخ